سکوت و سلام


      اینکه مدام دچار سوء تفاهم باشی، مدام احساس خستگی کنی، شوقی برای هیچ کار نداشته باشی، پر از تصمیم باشی و واسه یکیشونم پاهات قدمی برندارن، هیچ پیشرفتی نسبت به روزای قبلت نداشته باشی و زندگیت دچار رخوت و رکود باشه...، مدام به سر خودت غر بزنی که "تو بدی". "تو گناهکاری". "تو دوست نداشتنی ای". "تو بی عرضه و به درد نخوری". "تو تو دستات چی داری واسه بقیه؟ واسه دنیا". "میخوای جواب خدا رو چی بدی دقیقا؟".

       اینکه از خودت انتظار داشته باشی و با این حال قدم از قدم بر نداری.

       اینکه با صدای اذان دلت بره ولی پاهات نره...

       اینکه دوستی نداشته باشی. اینکه احساس کنی آدما از بودن باهات لذت نمیبرن. اینکه حس کنی نباید با کسی ازدواج کنی چون اون زندگی حتما شکست میخوره.

      اینکه دوست نداشته باشی زندگی کنی چون نای زندگی کردن نداری ولی جرئت مردنم نداشته باشی چون به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داری و میدونی از اینجا رونده و از اونجا مونده ای.

      اینا... همه این حسّا... نمیدونم واسه چی ان.  وجودم وجودی رو طلب میکنه که باید دوستم باشه ولی هیچکدوم از دوستام نیست، خواهر و برادرم نیست، بی اف یا شوهرم نیست. وجودم وجودی رو طلب میکنه که اصلا نیست. وجودم تنهاست ولی تنهاییشو دوست نداره. دلم آغوش خدا رو میخواد...